دلـــــت را بتـکان ...
غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن؛
دلــــت را بتــکان...
اشتباه هایت وقتی افتاد روی زمین،
بگذار همانجا بماند؛
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش؛
قاب کن و بزن به دیوار دلـــت ...
دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد؛
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت ...
حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است
باید باشد، باید بماند ...
کافی ست؟
نــه!
هنوز دلـــت خاک دارد؟
یک تکان دیگر بس است؛
تکاندی؟
دلـــت را ببین
چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟
حالا این دل جای "او"ست؛
دعوتش کـــن
این دل مال "او"ست...
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک "او"...
"خـانه تـکانی دلـت مبـارک"
